سال ۸۶

خدا جونم خودت میدونی که همیشه آخر سال که میشه، میشینم و باهات حرف میزنم…یه بار تو خواب باهات حرف میزنم، یه بار وقتی بیرونم، یه بار وقتی تو ماشینم، الانم اینجا.

از اول سال شروع میکنم و میرم جلو: ماهای اول سال که خیلی برام سخت بود چون پام تو گچ بود و خیلی زور داشت که نمی تونستم مثل بقیه همه جا برم. درسته که رفتم شمال، اما هم به خودم سخت گذشت و هم به بقیه، با اینکه مراعاتم رو هم میکردن. سخت تر روزایی بود که باید با اون حال و روزم اون همه راه رو میرفتم تا دانشگاه و می اومدم. سخت این بود که تا ۴ ماه هر جا که میرفتم نمی تونستم از ترسم که مبادا زمین بخورم، تنها برم و باید یه نفر دنبال می اومد.

یادته اون شبی رو که خونه آقای حسینی اینا دعوت بودیم؟ به وحید اس ام اس زدم، Delivered نشد. دوباره زدم، بازم نشد…صبحش که بیدار شده بودم، حس میکردم که وحید همین دور و اطرافم بود و میتونستم حسش کنم با حس قوی که بهم دادی.

همون  روز بود که تو دانشگاه بودم و کلاس صنعتی داشت شروع میشد که وحید بهم زنگ زد و گفت اومده ایران چون باباش سکته مغزی کرده و حالش خرابه. اصلا” ذوق مرگ شده بودم اون روز، یادته؟ وقتی بهش گفتم که حسش میکردم، اول فکر کرد دارم چرت و پرت میگم.

یادم نمیره اون روزی رو که باهاش قرار گذاشته بودم، وقتی من رو تو خیابون شادمهر با اون عصاها دید، چقدر ادامو درآورد و چقدر خندید بهم که چرا اینطوری شدم؟…باهم دیگه رفتیم پارک پرواز. چقدر بهم می خندید تا بتونم بدون عصاها راه برم…چقدر اون شب کمکم کرد و یه جورایی زورم کرد تا بالاخره بعد از ۳-۴  ماه که با عصاهای لعنتی راه میرفتم بتونم خودم بدون کمک عصاها، رو پای خودم راه برم.

روزای بعدش رو هم اصلا” یادم نمیره. هنوزم وقتی از دانشگاه برمیگردم، به ایستگاه شریف که میرسم یاد وحید می افتم. یاد اون روزامون می افتم که می اومد دنبالم. چقدر مسخره بازی در میاورد با اینکه حال خودش به خاطر پدرش خراب بود. به جای اینکه من به اون دلداری بدم، اون منو آروم میکرد. یادم نمیره اون شبی رو که گریم گرفته بود و سرم رو گرفته بود تو بقلش و میگفت گریه نکن و دعا کن فقط…برعکس بودیم، خیر سرم رفته بودم بهش دلداری بدم که فردا دارن مغز باباتو عمل میکنن ناراحت نباش و دعا کن، اما خودم زده بودم زیر گریه… اما بازم شکرت که پدرش به خوبی عمل شد

وای خدا جونم یادم نمیره اون شبی رو که اومد دنبالم و فکر کردم مامانش هم باهاش هست! یادته چقدر حل کرده بودم و یخ کرده بودم؟…یادته اون روزی رو که رفته بودیم کوهسار و اون دوتا دیوونه مارو گرفتن؟…یادم نمیره که چقدر اون روز وحید کتکت خورد از اونا…آخرش که فهمیدیم خفت گیر بودن دلم می خواست بزنم لهشون کنم دیوونه های احمق رو. وای که چه سر دردی گرفتم تا روز بعدش.

اما یادته، اون شب آخری رو که من و اون تو پارک طالقانی بودیم؟ خودت میدونی که یه حسی بهم میگفت دیگه هم دیگرو نمیبینیم…حتی اینجا هم نوشتم حسم رو…چه زودم تعبیر شد!…یادم نمیره، اون روزی که وحید میرفت من امتحان پایان ترم کامپیوتر داشتم و چقدر حالم گرفته بود. از دو جهت حالم گرفته بود، یکی از اینکه داره میره و بیشتر  از این جهت که میدونستم چی در انتظارمه!

اما تو تابستون حسابی خوشحالم کردی وقتی فهمیدم که شاگرد اول گروهمون شدم و تونستم به اون آرزویی که داشتم برسم و ازت ممنونم. بگم چه آرزویی کرده بودم؟ آرزو کرده بودم که با معدل بالایی که میگیرم مامانم رو سر بلند کنم، فقط همین، که تو کمکم کردی و اینطوری شد…اما بعدش حالم رفت تو قوطی حسابی وقتی بار دوم پام رو گچ گرفتم. اما این بار خوب بود چون همش تو خونه بودم و مجبور نبودم برم دانشگاه…شب تولدم با اینکه پام تو گچ بود، حسابی ورجه وورجه کردم. تا یه هفته بعدش پام داغون بود… آخه یکی نبود بگه دختره دیوونه، تو که پات تو گچه و اینطور حساس هست، غلط کردی که اون همه ورجه وورجه کردی و بالا و پایین پریدی که اینطوری بشی تا یه هفته…وای الان یه چیز یادم اومد! یادته شب تولدم وقتی داشتم کیکم رو میبریدم چه آرزویی کردم؟ هیچ رقمه نمی تونم بزنم زیر حرفی که زدم…اگر تا تولد امسالم اونطوری که خواستم ازت نشه، همه بهم میگن “پریا خره” . حاشا هم نمیتونم بکنم، چون فیلمش رو گرفتن

بعدش خاله اینا اومدن و تا ۴ ماه سرمون گرم بود. دانشگ
ام شروع شد و سرم بیشتر گرم شد. اما لیدا هم کم کم مریض شد. مریض شد به خاطر اینکه اون همه راه رو اون چند ماه که با عصا بودم می اومد دنبالم تا دانشگاه و من هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. نمی بخشم چون مسبب مریضیش من بودم.

واااااای ی! رسیدم به اون روزی که با پدیده از نمایشگاه مطبوعات برمیگشتم که بخاطر یه موتوریه احمق پام رفت تو چاله و برای بار سوم رفت تو گچ… هر کی وقتی میفهمید اول قهقه میزد، بعد برای اینکه یه چیزی گفته باشه دلداریم میداد و آروزی سلامتی برام میکرد. از همون روز لعنتی ۲۱ آبان بود که دیگه بطور کل از وحید خبری نشد.

پام از یه طرف رو اعصابم بود و از طرف دیگه هم وحید برام شد یه چرای گنده به اندازه پوسته زمین… نه تنها برای خودم علامت سوال بود که چرا یهو اینطوری شد، حتی برای لیدا یا دوستاییم که خبر داشتن هم همینطور بود… چرا بود برام چون هیچ دلیلی برای این کار نمیدیدم! اگر دعوایی بود بینمون یا چمیدونم اختلافی بود، میگفتم یه دلیلی بودهف اما وقتی هیچ چیزی نبود، به جاش یه چرای گنده بود که دیوونم کرده بود و عین خوره منو میخورد… از وحیدی که طی یکسال و نیم اونطور بودیم با هم، بعید بود.

یادته طی این چند ماه چیا گذشت به من؟ به کل داغون بودم…حوصله خودم رو هم نداشتم…فقط یه سره روز و شبم شده بود چرا؟چرا؟چرا؟…با این حافظه خوبی هم که بهم دادی و هر چی رو تو خودش نگه میداره، هر جایی که میرفتم که با وحید رفته بودیم یاد اون می افتادم و فیلم هر دفعه یه سفر به چین و ماچین و هند و دبی میرفت و برمیگشت… حتی یه چند باری تو خیابون مثل این آدمای دیوونه زل زدم به چنتا پسری که شبیه وحید بودن. اصلا” انگار خودش بودن!

امتحانارو با سختی دادم. هم خوردیم به تعطیلات برف باریدن و هم اینکه فکر وحید داغونم کرده بود… ایستگاه دانشگاه شریف هم که دیگه بدتر از همه. با اینکه هر بار که میرسیدم به اونجا صدای MP3 Player رو زیاد میکردم که اسم ایستگاه رو نشنوم، اما انگار اون خانمه که اسم ایستگاه ها رو اعلام میکنه،می اومد و تو گوش من میگفت: ” ایستگاه بعد، دانشگاه شریف”

اما شکرت میکنم که با نمره های خوبی هم قبول شدم. نمیدونم این ترم هم میتونم رتبه بیارم و بازم لیدا رو خوشحال کنم؟

اما یه چیزی بهت بگم؟! میدونی که حس قوی بهم دادی. وحید رو حسش میکردم که شاید ایرانه بازم، اما از کجا باید یقین پیدا میکردم این بار؟

تو این مدت هم همش ازت می خواستم که خودت خیر بذاری جلوی پام و اونطوری که میدونی صلاح هست برام، رقم بزنی…همیشه این دعارو تو شبای احیاء و شبای محرم و حتی اون روزی که اومده بودم کلیسا یا همون روزی که شعله زرد داشتیم هم ازت خواستم…تا هفته پیش که از وحید خبر شد و پیغام داد…میدونی که از یه منبع درستی، مطمئنم که داره راستشو میگه. با این حال بازم ازت می خوام اونطوری که میدونی خیر هست، هم برای من، و هم برای اون پیش بیار.

اما در کلش سال زیاد جالبی رو نداشتم…همش تو خونه بودم و مریض بودم، چه جسمی، چه روحی…تو امسال اگر تو و مامانم نبودین، قول میدم که من از بین رفته بودم. حضور شما دوتا من و نگه داشت فقطو فقط…اما یه چیزی رو یاد گرفتم و اونم این بود که صبر و تحملم رو بالا ببرم. کمتر عجول باشم…اما اینم میدونم که خیلی نسبت به پارسال بزرگ شدم و تجربه های خوبی بدست آوردم، با اینکه خیلی بهم سخت گذشت، اما اینش خوب بود.

اما خدا جونم برای سال آینده، ازت می خوام که هر درد و مریضی که لیدا داره رو خوب کنی و بهش سلامتی بدی، تندرستی و بی نیازی بهش بدی و همیشه سایش بالای سرمون باشه. خودت میدونی که همیشه میگم اگر خدایی نکرده یه روزی لیدا نباشه، اون روز رو روز آخر زندیگم قرار بده، طاقت اون روز رو ندارم اصلا”.

ازت می خوام که پدیده و پرهام هم تو امسال سلامت و سالم باشن. با هم دیگه شکرت، که زندگیه خوبی رو دارن. اگر به صلاحشون هست امسال یه بچه سالم و صالح که مایه افتخار پدر و مادرش و ما بشه، بهشون بده. براشون مثل همیشه خوب بیار تو زندگیشون.

برای دوستام، فامیلا و بقیه آدمایی هم که میشناسم، سلامتی و دل خوش و شادی بیار و اون آروزهایی رو که دارن، در صورتی که خیر هست براشون، بهشون بده. 

برای خودم هم سلامتی می خوام و بعدش هر چی که خودت خیر میدونی برام پیش بیار…راستی؟! نذاری بهم بگن پریا خره ها!…میدونی که سال ۸۷ سال موش هست و منم متولد سال موشم؟

دوست دارم خدا جونم برای همه چیزای خوبی که بهمون دادی و میدی

+ نوشته شده در ;سه شنبه بیست و هشتم اسفند 1386ساعت;2:3 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در سه‌شنبه, 18 مارس 2008 ساعت 2:03 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “سال ۸۶”

  1. علي - كلوپ - سلسبيل - حسن قلعه - ... گفته :

    سه شنبه 28 اسفند1386 ساعت: 13:14

    يا الله
    واسه يه بارم كه شده ما اولين نفر بوديم
    خوب و اما كامنت:

    چي بگم والله! چي مي تونم بگم؟ فقط اميدورام به همه آرزوهات برسي …

  2. پرهام گفته :

    چهارشنبه 1 مهر1388 ساعت: 10:28

    اول هم نشدیم!
    بعداً می خونم.

  3. پرهام گفته :

    چهارشنبه 1 مهر1388 ساعت: 11:59

    چه دوست خوبی. حسودی شدم
    "پریا خره"… خدا این یکی رو عملی نکرد!
    آخی پانیا نبود اون موقع
    خفت گیری
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    کی؟ من یا وحید؟

    آره…اتفاقا وقتی خودمم خوندم خیلی از خدا تشکر کردم
    آره بیشعورا