دلم تنگ شده بود

امروز بالاخره برای اولین امتحانم رفتم دانشگاه.

چقدر دلم تنگ شده بود.تا حالا اینطوری دلم برای چیزی(نه کسی) تنگ نشده بود.انگار دیدن مردم برام تازگی داشت.دیدن اون درختهای توی پارک چیتگر.دیدن اون همه برفی که هنوز آب نشده بود.دیدن راننده اتوبوسی که تا دانشگاه میبره.دیدن دانشجوهایی که هر کدومشون گرر و گرر مشغول خوندن بودن.دیدن اون آقایی که کنارم نشسته بود و بوی تند سیگار میداد.دیدن اون پسری که روی صندلیه جلویی خوابش برده بود.دیدن اون  همه آدمی که تو ایستگاه فقط به فکر دویدن هستن.دیدن دانشگاه با اون همه برف.دیدن دوستام.نشستن تو بوفه دانشگاه و تا آخرین دقیقه ها درس خوندن.دیدن اون پرنده تنهایی که تو آسمون پرواز میکرد و شاید نمیدونم دنبال کسیش میگشت!دیدن صندلیهای دانشگاه که هر کدومشون منتظر بودن تا بشینیم روش.دیدن اون همه دلهره و اضطراب قبل از امتحان.دیدن هر چی که فکرشو کنی برام تازگی داشت امروز.

نمیدونم چرا ! اماصبح که تو مترو بودم و میرفتم چند بار بغضم گرفت.خیلی دلم می خواست بیرون می اومد و تا هر موقعی که دوست داره بمونه. اما از روی ناچاری و شایدم از روی خجالتم هر بار که اومد قورتش دادم.

تو بوفه که بودیم و داشتم درس میخوندم و یه چیزایی دوره میکردم حتی بچه ها هم به صدا در اومدن که چت شده تو؟چرا اینطوری شدی؟براشون عجیب بود منی که همیشه اونقدر بگو بخند بودم و کسی لحظه ای نمیشنید که من ساکت باشم،چرا امروز انقدر ساکت بودم.فکر میکردم فقط خودم اینو میبینم تو خودم،اما انگار بقیه هم میبینن!

نمیدونم چم شده واقعا”؟! اما اینو میدونم که تو دوگانگیه بدی گیر کردم.میدونم که خدا باهامه.چنان که امروز باهام بود و تونستم…همون موقع تو دلم آروز کردم که میتونستم خدا رو بوسش کنم برای کاری که کرد.

عصری با بچه های کلاس زبانم رفتیم نمایشگاه نقاشی محسن وزیری.با دوستام بودم اما انگار فقط تنم اونجا بود و خودم نبودم پیششون.میون اون همه تابلویی که اونجا بود فقط یدونش منو خیلی کشوند پای خودش.

نمیدونم چی داشت توش.اما همش هر طرف که میچرخیدم اونو میدیدم..دیگه انقدر ذل زده بودم بهش بچه ها صداشون در اومد.الانم که دارم نگاهش میکنم نمیدونم چی داره که منو مجذوب خودش کرده.تو این چند روزه تنها چیزی که تونسته منو بشونه پای خودش و برای اون زمانی که پاش هستم آرومم کنه فقط همین نقاشیه.با اینکه نمیدونم توش چیه و چی داره!

+ نوشته شده در ;دوشنبه یکم بهمن 1386ساعت;10:11 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 21 ژانویه 2008 ساعت 10:11 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

2 پاسخ به “دلم تنگ شده بود”

  1. محمد گفته :

    دوشنبه 1 بهمن1386 ساعت: 22:42

    سلام
    ببینم چی شده که اینقدر ریختی بهم؟ دلت باسه کی تنگ شده؟ از دسته کسی ناراحتی ؟ امتحانتو خوب دادی؟
    امیدوارم هرچه زودتر بهتر بشی

  2. کاوه گفته :

    سه شنبه 2 بهمن1386 ساعت: 3:34

    سلام

    امیدوارم این دوران زودتر طی بشه و پپری شاد و سرحال همیشگی رو دوباره کنارمون داشته باشیم.