شرح ماوقع

امروز با مامانم و خواهرم و یکی از دوستام رفته بودیم بازار رضا لباس بخریم. امروز بازم حس اسب بودن بهم دست داده بودش و کلی پیاده روی کردیم. هی از این پله ها برو بالا ، هی بیا پایین. پام خیلی درد گرفته و ورم کرده کلی و نمیتونم راه برم اصلا”.دوباره شده مثل قبل. خدا کنه خوب بشه زودتر که بتونم برنامه پیاده روی رو شروع کنمو از دست این چاقی نجات پیدا کنم.

داشتم میرفتم که برم سمت خیاطی نا شلوارم رو بدم پاچش رو کوتاه کنه که یهو……. یه اس ام اس اومدش. تا اینجاش که خیلی عادیه، چون برای همه ممکنه که یهو اس ام اس بیادش. اما اینکه کی باشه خیلی مهمه. دوستم بودش. بعد از یه هفته و نیم.کلی احوالپرسی از من و همه  و تا بفال سر کوچمون.

از اونجایی که پریا بدجنسه یهو سروکلش پیدا شدش ،خیلی دلم می خواستش که جوابش رو بدم که خجالت نمیکشی بعد از این مدت که ازت خبری نبودش و …..از این حرفا اما مامانم میگه که نه این کارو نکن. اتفاقا” جوابش رو مثل همیشه بده و خوب بنویس براش. اما اگر بازم این دفعه جوابت رو دیر دادش اون موقع ازش گله کن.

نمیدونم والا چی کار کنم دیگه. از بس که فکر کردم ، حل که بودم مادرزادی ، خلتر شدم دیگه.آخه خدا جونم بگو من چی کار کنم خب؟؟؟

+ نوشته شده در ;سه شنبه هشتم آبان 1386ساعت;9:13 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در سه‌شنبه, 30 اکتبر 2007 ساعت 9:13 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.