خودم خوردم که لعنت بر خودم باد

خودم خوردم که لعنت بر خودم باد. شام (البته چه عرض کنم شام و ناهارمون شده عین عقدوعروسی که باهم میگیرن) استامبولی پلو داشتیم. منم که دیوونه ماست، غذام رو با یه عالمه ماست خوردم. سبزی خوردن هم بودش. انقدی بعد از غذامون نبودش که حس کردم دلم درد میکنه. اولش فکر کردم زیاد خوردم اما بعدش دیدم نه ه ه ه ه ه ه….دلپیچه گرفتم. خدا نصیب نکنه انگار که دارم جدبزرگوارمون رو جلوی چشمم میبینمش. یه سره دلم درد میکنه. عرق نعناع و چایی با نبات هم خوردم اما فایده نداره که نداره.

آخه یکی نیست به من بگه آدم …..( هر چی دوست دارین بذارین جای نقطه چینها) چرا با غذایی که به حودیه خودش سردیه ، اون همهماست خوردی که حالا اینطوری بشی؟؟؟

دارم میمیرم.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه نوزدهم مهر 1386ساعت;0:4 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 11 اکتبر 2007 ساعت 12:04 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.