انشاء من در مورد یک روزم.

خیلی دلم میخواستش که این پست رو امروز همون موقعی که توی ذهنم بودش بنویسم اما خب دیگه…لپ تاپم باطری نداشتش و نمیشدش.

می خوام یه روزم رو از صبح تا شب بنویسم که چطوری شروع میشه و چطوری میگذره.

ساعت ۴ صبح از خواب پاشدم در صورتی که کلا” دوساعت خوابیده بودم. وقتی برای شستن دست و صورتم رفتم بازم این قیافه ورم کرده تبخال زدم رو دیدم و کلی غصه خوردم برای خودم که تا کی باید این قیافه رو داشته باشم.

از خونه همسایمون صدای غذا خوردنشون می اومدش که برای سحر پاشده بودن. پریا کوچولو یه ذره بهشون حسودی کردش که وقتی غذا می خورن و دوباره می خوابن و من باید برم از خونه بیرون اما از اونجایی که پریا بزرگه اینو شنیدش یه نیگاه چپ چپ بهش کردش.

بالاخره کارهامو که قسمت عظیمش مربوط به موهام میشه رو انجام دادم و صبحانم رو خوردم و آماده بیرون اومدن شدم. حالا شاید میگی چرا موهاش؟ مگه چه مدلیه؟ اتفاقا” برعکس این دخترهای الان که هزارو یک مدل در میارن من از خودم مدلی در نمیکنم و همونطوری عادی هستش اما از اونجایی که موهام نه لخت هستش و نه حالت دار، همیشه برای اینکه زیر مقنعه لعنتی نگهش دارم یه برنامه دارم.

تو خیابون که اومدم خلوت خلوت بودش. از دم خونه تا سر کوچه رو خیلی ترسیده بودم . با اینکه خونه ما تا سر کوچه ۲۰ مترم نمیشه اما همش پشت سرم رو نگاه میکردم که مبادا یه نفر یهو بیادش. تو ایستگاه اتوبوس که رفتم خیلی منتظر شدم تا یه اتوبوس بیادش.بالاخره ساعت ۵:۳۰ یه دونه اومدش که توش پر بودش از سرباز و تنها خانم من بودم.حالا دیگه خودت حال منو حساب کن.

پشت در مترو که رسیدم یه ذره خیالم راحت شدش. به عیر از من و چنتا سرباز یه خانم و دخترش که معلوم بودش دانشچو بودش هم بودن. توی قطار که رفتم همه خواب بودم. یه لحظه اولش خیلی جا خوردم و فکر کردم که اشتباهی اومدم توی هتل . به جرات میتونم بگم که به غیر از من و راننده قطار همه خواب بودن.

منم که اصلا” توی این دنیا نبودم و برای خودم حال میکردم. موزیکم رو گوش میکردم و مجلم رو میخوندم. نمیدونم تا حالا اینو امتحان کردی یا نه. اما خیلی حال میده که کله سحر هم موزیک گوش کنی و هم بتونی یه کتابی یا مجله ای یا چیزی به غیر از درست رو بخونی. اصولا” هیچ وقت عادت ندارم که وقتی توی راه دانشگاه هستم کتابی رو که میخونم مربوط به درسم باشه، حتی زمانی که امتحانام هستش. معتقدم که اگر خونده باشم و یاد گرفته باشم تو همون خونه یادگرفتم و دیگه تو راه خوندن فایده ای نداره.

این بالایی ها همش مال ایستگاه مترو امام حسین تا صادقیه بودش.هتله هتل بودش. اما نمیدونم چرا همه اونایی که خواب بودن وقتی قطار به صادقیه رسیدش از منی که بیدار بودم زودتر وارد ماراتن رسیدن به لبه سکو شدن. این همه خوبه میگن که لبه سکو ایسته نکنین! اما کو گوش شنوا. تا یکیشون نیافته اون پایین و برق نگیرتش ول کن نیستن که. صادقیه که رسیدم خورشید تازه داشتش بالا می اومدش. یه لحظه آرزو کردم که ای کاش الان کنار دریا بودم.

به وردآورد رسیدم وتا میدون قدس رفتم. نه میدون قدسی که توی شمیران هستش. این میدون قدس مربوط میشه به شهرقدس جایی که دانشگاه منه. از بخت بد اتوبوس ها تا دم دانشگاه نمی رفتن و مجبور بودم که از میدون قدس تا دانشگاه رو تاکسی سوار بشم. اونم با چه راننده ای.وای وای وای. به خاطر اینکه چنتا کارگر ساختمانی هم می خواستن تقریبا” همون مسیری رو که من برم میرفتن من جلو نشستم که هم من راحت باشم و هم اونا. اما آقای راننده فقط من رو سوار کردش و راه افتادش. داشتم میترکیدم از ترس. خیلی بد رانندگی میکردش. طوری که فکر میکردم دیگه به دانشگاه نمیرسم و یه راست  میرم توی همون قبرستونی که نزدیکه دانشگاهه. حتی مطمئن بودم که کار به مرده شور خونه هم نمیرسه و یه راست میرم تو قبر.

کلاس اول زبان بودش که سر کلاس کلا” دیوونه شده بودم. این درسها برای من کاملا” خنده داره چون ۱۰ سال پیش همش رو خوندم و الان خودم اینارو درس میدم اما با این حال مجبور بودم که بشینم سر کلاس. کلاس بعدی کلاس اقتصاد بودش که خیلی حال میکنیم . استادمون شبیه رئیس جمهور محترم هستش اما خیلی بهتر و باحال تر.اسمشون آقای علیپور هستش. به کلاسش میگیم کلاس قرص خواب.از بس که سر کلاسش آرامش داریم و خودش هم خیلی با دانشجوها خوبه. کلاس بعد

این پست در دوشنبه, 8 اکتبر 2007 ساعت 1:20 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “انشاء من در مورد یک روزم.”

  1. خداوند خالق وبلـاگ گفته :

    دوشنبه 16 مهر1386 ساعت: 1:29

    امروز هم يك روز بود ، فرصتي يكروزه بود براي خوشبخت بودن
    فقط امروز را از هر طرف سال كه روزشماري كني به يك عدد مي رسي
    حساب كن

  2. امیرهادی گفته :

    دوشنبه 16 مهر1386 ساعت: 2:24

    چه روز باحالی ! حالا مگه امام حسین هم ایستگاه مترو داره ؟ والا من خبرش رو نداشتم ! و اما در مورد کلاستون … ما هم مثل شما سر کلاس زبان موزیک گوش می دیم ،ولی با این تفاوت که ما از زبان هیچی نمی فهمیم و شما می فهمید … به هر حال انشا جالبی بود …. کاش روی وقایع متروفکسایی که توش نشسته بودن و چطور بودن و چه حالتی و اون راتننده تاکسی قدس یا اتوبوس کله صبحتون و سربازها بیشتر می نوشتید …. بامزه تر می شد ،باور کنید

  3. papary گفته :

    دوشنبه 16 مهر1386 ساعت: 17:46

    مرسی که سر زدین…اتفاق" می خواستم بنویسم اما دیدم که خیلی طولانی میشه و تصمیم گرفتم که توی یه پست دیگه بنویسم