احساس اسب بودن

امروز کاملا” احساس اسب بودن کردم و یه روز اسبی رو داشتم. لابد میگی یعنی چی؟…الان بهت میگم

بیدار که شدم با مامانم رفتیم به کوچه مهران دنبال پارچه برای مانتویی که خیاطم خراب کرده. قرار شدش اون مانتویی رو که دوخته که اصلا” مدلی نیستش که من بهش دادم ، بدمش به خواهرم که شرش خوابیده بشه( آخه من از شدت عصبانیت شدم عین یه سگ ) و خودم برم یه پارچه دیگه بخرم و دوباره اون مدلی رو که گفتم رو بدوزه. تمام کوچه مهران رو زیررو رو کردم تا شاید اونی رو که می خوام پبدا کنم . گشتم نبود ، نگرد نیست.

خونه اومدم و ناهار خوردم( به خاطر معده درد نمی تونم روزه بگیرم آخه) و با شوهر خالم به نمایشگاه قرآن رفتیم. کلی هم اونجا عین اسب ( بلا نسبت اسب البته) راه رفتم.

خونه که اومدیم مهمون داشتیم و باید کلی کمک میکردم توی آشپرخونه( راستی؟! کوزت رو میشناسی؟..من پریاشونم دیگه )

حالا همه این حرفهارو که زدم متوجه شدی روز اسبی یعنی چی؟؟؟الان هم دارم از درد و ورم پا میمیرم. بیایی توی اتاقم از بوی ویکس خفه میشی

+ نوشته شده در ;سه شنبه سوم مهر 1386ساعت;3:21 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در سه‌شنبه, 25 سپتامبر 2007 ساعت 3:21 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

یک پاسخ به “احساس اسب بودن”

  1. شیوا گفته :

    یکشنبه 8 مهر1386 ساعت: 22:47

    سلام….. واقعا چه روز زیبایی داشتی….. این مانتو دوختن و خریدن هم معضل بدیه……ازین کار متنفرم….. راستی من تازه این کامنت رو که واسم نوشتی دیدم… خودمم به همین نتیجه رسیده بودم…. وقتی اونارو خوندم دیگه مطمئن شدم که باید اینکارو بکنم…. احتمالا تو این هفته یه قرار باهاش بزارم…. امروز واسه دوستم جریانو گفتم…. اخرش گفت خیلی خری شیوا…..
    اون بوریسو دیده… و می شناسه… گفت مطمئنم خیلی دوست داره…. دیگه خودمم بعد این همه مدت حیفم میاد که بهمش بزنم…. موندم چه کار کنم….فعلا بوسسسس