آقا I Love You …..خر ببرو باقالی بیار

الان که دارم این مطلب رو مینویسم بذار بگم چطوریم.مسواک زدم حسابی و دندونام رو برق انداختم.(دقیقا” مثل همینه)…ساعت نزدیک ۵ صبحه و نمیدونم چرا دوباره خوابم نمیبره . یه ذره کتاب خوندم ( بوف کور-صادق هدایت)که شاید یه فرجی بشه اما انگار که نه انگار.همه اینارو گفتم جهت تنویر همه جای افکار عمومی ( این جمله رو از ابراهیم رها-نویسنده مجله چلچراغ – دزدیدم)….حالا بریم سر اصل مطلب. به اندازه کافی همه جای افکار عمومی تنویر شدش دیگه.اینارو هم گفتم که تو جریان باشی.در ضمن نمیدونم چرا این مطلب فروهر کش اومده؟؟؟ تو صفحه تو هم همینطوره؟؟

چند وقت پیش بودش که با خواهرم در مورد یه بنده خدایی حرف میزدیم . حرف که میگم بیشتر شبیه بودش به جروبحث و یه جورایی هم دعوا شاید. این بنده خدا اومده بود خونه خواهرم و ما هم بودیم. نمیدونم اون بنده خدا از چه موضوعی لجش گرفته بودش که بعدا” به خواهرم گفته بودش که خواهرت( که من باشم) به من محل نمیذاره و از این حرفها(آخه وقتی من با کسی صنمی ندارم چی بگم بهش؟؟؟). جالب اینه که پسر عمه شوهر خواهرم هم( پیدا کنید پرتغال فروش رو) اونجا بودش. این پسر عمه که میگم ۲۰ سالشه ، اما قدو قوارش به اندازه یه آدم ۲۵-۶ سالست. اون بنده خدا هم فکر کرده که حالا چون ما اونجا بودیم و پسر عمه شوهر خواهرم هم اومده بوده ، بین ماها یه چیزهایی هستش و ….و از اینجا میشه که این بنده خدا لجش میگیره. به قول خودم یه جای دیگش میسوخته ، یه جای دیگه رو فوت میکرده.  اصلا” من کاری هم نداشتم به اون بنده خدا که بگیم حالا من کاریش داشتم که بخواد این فکرهارو بکنه.

اون روزی که با خواهرم حرف میزدیم میگفتش تقصیر تو بوده که به اون محل نذاشتی و اونو ناراحتش کردی.( آخه یکی بگه به من چه). هر چی من میگفتم مگه من حرفی زده بودم از قبل که مثلا” آقا I Love You که اون بخوادش پیش خودش روی من حساب کنه ، به گوش خواهرم نمیرفت که نمیرفتش. دست آخر هم همه تقصیرهارو انداختش گردن منو گفتش با تو حرف زدن یاسین تو گوش خر خوندنه.( لینک : تو آرشیو تیر ماه رو ببین اگه خیلی کنجکاو شدی.)

فردای روزی که خواهرم و من حرف زدیم به مامانم گفتم که حالا بشین و ببین که کی گند این آقا در میادش. که مامان بنده هم با اینکه نشون نمیخواستش نشون بده ، طرف خواهرم رو گرفتش و گفتش که رفتار تو درست نبوده که به اون محل نذاشتی.(ای بابا…خر ببر و بافالی بیار به جای اینکه ببری)

گذشت و گذشت تا امشب که خواهر جان اومدش و گفتش که اون بنده خدا آدم بی جنبه و یه جوری هستش که هنوز داره در مورد اون شب فکر میکنه که این دوتا( من و پسر عمه شوهر خواهرم) چیزی بینشون هستش. همه این حرفهارو به مامانم یواش میگفتش و من تو اتاقم بودم و مشغول کارای خودم بودم. از اونجایی که یه وقتایی شاخکای من بلند میشه و کنجکاو میشم( چرا اینطوری نگا میکنی؟؟؟ مگه خودت یه موقع هایی کنجکاو نمیشی؟) خوب گوش کردم که ببینم چی میگه. منتظر شدم تا حرفش تموم بشه و بعدش فقط یه کلمه گفتم که دیدین !!! بالاخره من درست گفتم…این آقا برای خودش الکی داره فکر میکنه. یه جای دیگش میسوزه ، جای دیگه رو فوت میکنه.اما خواهر جان چون نمیخواستش که به روی من بیاره که حق با من بوده بازم گفتش که نه ..تو اشتباه کردی

جدی جدی خر ببرو باقالی بیار

+ نوشته شده در ;پنجشنبه هشتم شهریور 1386ساعت;4:51 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 30 آگوست 2007 ساعت 4:51 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

یک پاسخ به “آقا I Love You …..خر ببرو باقالی بیار”

  1. شیوا گفته :

    پنجشنبه 8 شهریور1386 ساعت: 16:37

    سلام.تو خاطرتو مکدر نکن عزیزم. اینا همش برمیگرده به اعتماد به نفس کاذب بعضی از اقایون.راستی اون مطلب زرتشت واقعا خیلی کش اومده. بوسسسس